|

Sunday, February 27, 2005

 
روزگاران رفتند و من ماندم
شبهای تاریک رفتند من ماندم
جرعت ندارم صدای تو از نو بشنوم
میترسم دوباره من دیوانه بیدار شوم
قولی دادم هر هراز بار او را شگستم
اینبار نمیدانم به قول قسم دهم یا به خودم
میروم بالا و بالا تر میروم
چه سود ازسومی بالاتر نرفتم
حافظ گفت درد هجری دارم که مپرس
من چه گویم که دردی در دل دارم و مپرس
خیال خود بفرست کنار من تا من و خیالم تنها نباشند
خیال دل از یادم رفت فکر دل از بنیادم رفت کیستسد؟
این بار نمیگویم این بار می خواهم بشنوم
بگو شاید اینبار بمیرم اما تا بشنوم
رسم اینست فکر خراب دل شیدا مرد مریض
حال پر فراب شعر بی مصرع دل بر غرض
بر خیز و دستی بر این سر کش شاید اینبار بیدار شود
حاکم این دنیا و اوندنیا شود اما بی تو تنها شود
دیوانه



|

Saturday, February 26, 2005

 
دیوانه اینبار مریض شدی این بار دیگر نتوانست حتی از لرزیدنش فرار کند اتش تمام جانش را گرفت تمام اتش را به یخها میفروخت تا هم رنگ ان برگهای لرزان پاییز به شکل یک کوه اتشفشانی بلرزد گهی با گرما و گاهی نیز به سرما خدایتان را بخواهید تا این درد را وجود تان دور دارد تا همانند این دیوانه نشوید
اما حالا بهتره شده
دیوانه

|

Tuesday, February 22, 2005

 

مرغانه

دوباره طبق عادت بیدار شده بودیم همان ساعت همیشه و دوباره همان غذای همیشه دوباره باید هم سلولیهایم را تحمل کنم اونها طبق معمول مشغول خوردن و حرص زدن هستند که مبادا من از اونها بیشتر بخورم تازه خیلی باهوشانه تا بعد از من اب بنوشند تا اینکه اب مانده از قبل در لوله ها را من بخورم و انها خوب باید هم آب تازه تر بخورند نمیدونم میتوانید ترسیم کردن جای من باشید یه زندان که اسمش را گذاشتند قفس ،برایمان مهیا کرده اند به اندازه تقریبی 50 در 30 اونم برای چهار نفر نه برای من تنها اونم انداره به متر که نیست به سانی متر و تازه ما خوش بختیم چون طبقه سوم هستیم میشه گفت لردترین طبقه چون طبقه اول همیشه پر سر صدا تر سرد تر و همچنین به مناسبت معذرت میخواهم بوی فضولات اشباه از بخار گاز متان که تنها حسن اون بی حس کردن است دیگه احتیاج به خوردن دانه های شادانه که مملو از عصاره خشک شده حشیش است احتیاج نداره چون این گاز بی محابا خودش میبرد ادم را توی هپروت اما بعدش تا ساعت حدود ده هیچ خبر نیست که یواش یواش وقتی از خوردن سیر میشویم میریم توی حال خودمان به اون وظیفه ای که داریم احترام میگذاریم شروع میکنیم زور زدن تا هر چی سریع تر هم خیال خود و هم خیال مسئول شیفت را راحت کنیم و بهد دوباره بعد از یه نیم چه استراحتی سروع میکنیم دوباره و دوباره به خوردن ظهر هم توی اون هوای دم کرده هیچ چیز بیشتر از یه خواب نمیروزی سراپایی نمی چسبد و بعد ظهر هم دوباره باید بخوریم و یکمی به باقی نگاه کنیم تا همواره خود را در جای اون دوستانی بی اندازیم که دم هوا گش هستند هم هوای تازه میخورند و هم اون بیرون اون پشت دیوار ها را میبینند همیشه یه سر گرمی حتی اون مگس مزاحم را دارند که ما ها نداریم میدانید تنها امیدی که ما میتوانیم داشته باشیم چی است یه نفر بیاد از ما خوشش بیاید و منا را باخودش ببره اگر حتی ما را بگشه ارزش داره چون برای چند سباهی از این زندان ازاد میشویم البته این اتفاق برای سالن ما یه چیزی بین یک به بیست هزار است
میدونید قبل از اینکه بیاورمان اینجا همون موقع که جوان تر که نمیشود گفت باید گفت بچه بودیم یا جوجه بویدم توی اونجا که تقربیا خیلی از اینجا ازاد تر بودیم و لااقل پاهامان روز زمین بود نه میله های ته این فقس لعنتی البته اونجا برای اینکه هم مارا تحویل بگیرند زیر پاهایمان خا ک اره پاچیده بودند که هم تمیز کردن دورها راحت تر باشد و اینکه از لحاظ بهداشتی هم مرتب تر باشه یه روز یه یاد داشت پیدا کردم فکر میکنم برای یه همشهری بود که قبلا اونجا بوده فکر میکنم یه چیزی حدود 50 روز که این تمام عمرش بود و اینجا را برایمان و برای بعدهای خودشان ترسیم کرده بود تا همواره هم بگویید به ما که چقدر با مخلوقات حقیریم
بعد از حدود سی و شش ساعت توانستم اولین غذای را بخورم یه طعمی داشت که نشان از ماندگیی میداد، بوی نای از اون به اسمان میرفت اونقدر بوی نای میداد که نه بوی موشهایی که توی اونا قدم زدند وهم اب دهنشان که از ذرتها ی که نصفه خورده بودند اتنشار مییافت در اون بی متعفن گم بود تازه حسابش را بکنید ما و باقی فکر میکنم ده هزار تا دیگه از دوستانمان که بعد از دو روز مسافرت امده بودیم اینجا توی اون ماشین لگن که کارتن انداخته بودن زیرمان هم بو میدادیم اما اون بوی مشمئز کننده بیشتر ما را ناراحت میکرد و معلوم بود که که دوسه روز از ضد عفونی کردن سالن هم نمی گذرد اما در دسر تان ندهم تا روز دهم همواره میامدند و با چوب و یا یه فلز میگوبیدن به ته قابلمه هاشوم که نگذارند ما بخوابیم تا ما روز و شب مون را گم کنیم تا دیکه چیز چیز نشناسیم به هیچ چیز جز خوردن نه اندیشیم تا هیچگاه دلمون او بیرون را به یاد نیاورد دیگه روز بیستم شده بود به نسبت هر چند روز یک بار کم کم جایمان را بزرگ تر میکردند و اجازه میدادند از مساحت بیشتری استفاده کنیم تا اینکه دیگه یادمان رفته بود کجاییم برای چی اینجوری مثل یه بادبادک در ضرف چهل روز به اندازه دو کیلو نیم رشد کرده بودیم که روز روز مهم رسید اون روز دمپرهای هوا روشن شد که هوا را عوض کند که یک ان برق رفت میدونید تصور کنید که همیشه چشمها به نور حساس میشند اما چشمهای ما هم عادتشان را فراموش کرده بودن اونها تا تاریک شد میشوختند یا از بوی محیط بود یا از ارامش اونها اما این مدت خیلی کوتاه بود زود در اصلی را باز کردند و ما را فرستادند حیاط خورشید را دیدیم اونکه تا مارو دید نتوانست جلوی چشمهایش را بگیره تا ما اشکهاشو نبینیم چون اونم مانند تک تک ما ها بی کس بود ما پیش همدیکه تنها بودیم و اون توی تنهاییش تنها بود
اینجا بود که یکی از فامیلامون را دیدیم که بیرون از این زندان بود اون هم سن و سال مابود اما میشود با جرعت بگم که هیکلش یک چهار ما نیز نبود به هر حال اومد کنار سیمهای خاردار شرح داد که بهد از پریدن از ماشین چه جوری فلنگ بسته بود و سر نگهبان که از اون خوشش امده بود برده بودش کنار سالن و از اونجا هم برده بود تا همیشه ته مونده های غذا های اون دیگران را با سگ نگهبان شریک باشند اما از ازادی میگفت از اینکه لذت خورشید دیدن چقدر خوبه از اینکه اگر ما یه دوره قبل به دنیا میامدیم چه سرنوشتی داشتیم حتی احتمال انداختنمون توی چا وقتی که تازه به دنیا امده بودیم هم میرفت که خدا به ما رحم کرده بود البته سگ زرد برادر شغاله بگذریم گفت که تقریبا حدود ده روز دیگه بیشتر زنده نیستید و گفت که با اون دارو های شیمیایی که شما خوردید اگر هم نگشنتون خودتون خواهید مرد و گفت که اخر خط چیه
حدود دم غروب بود که ما رو دوباره بردند توی اون سالن من برادرام بعد از اون دیگه هیچی نخوردیم دیگه ابم هم از گلومون نمیرفت پایین یکی از برادانم کنار خودم مرد و نگهبان هم اومد لنگشو کرفت و میدونم که اونو خاک نمیکنند و میدند که سگشون یا اینکه شغالها بیایند اون را بخورند و استخوانهاش هم نصیب مورچه ها خواهد شد لااقل بهتر

به خودم امدم فهمیدم که دیگه اینجا اخر خط اونها بوده که اینها را برایمان با چه زحمت برای ما جا ساری کرده بود تا بگویید سر نوشت خودشان و بگویید ما رو هم دوسال بیشتر نگه نمیدارند تا اون موقع گوشتهای ما هم رنگ خون میشه و بعد هم سوسیس و گالباس میشیم چون به هیچ درد دیکه نمیخوریم و تخم مرغهایمان هم که هر روز جمع مشود بی نطفه فقط خورده میشند عجب زندان و عجب زندانی من میدونم که اخر خطم چیه میدونم که سرنوشتم شاید طولانی تر از دوستانی باشد که برای خورده شده به وسیله هر دارویی سریع الرشد به اون اندازه ظرف 50 روز میرند اما چه فایید از این نفس گشیدن

باییم برون اون مرغ بیچاره فکر میکنم همان بود که شما هفته پیش که رفته بودید خیابان با دوستانتان و هوس ساندویچ ژامبون مرغ کرده بودید خوردید و به احتمال خیلی کمی شاید موفق شده بودید یک دونه از تخم مرغهایش را خورده باشید دیگه اونها اهمتی ندارند اونها هدفی بودند برای من و شما که رشد کنیم به ما انرژی بدهند تا فکر کنیم
بدانیم که اگر ندانیم که چرا های ما جوابی نداشته باشند اگر هدفها را که ما در اون سیر میکنیم بی معنا باشد و فقط صرف زمان باشد ما هم از اون نوع هستیم فقط می اییم تا باشیم و بعد میمیریم چون نبودنش بهد از بودن معنا میگیرد و شاید به بعدش و شاید هم نه به اون اعتقاد داشته باشیم میدانید که چرا ما امیدم لااقل اون مرغ توانست بفهمد برای خورده شدن برای تکمیل و تکفین شدن این فکرت ما امده اما من و تو چی؟
اگر فهمیدی باید بگویی تا دیگران بفهمند اگر نفهمیدی باید تلاش کنی تا بدانی تا بفهمی که چرا ما امدیم برای اونهایی که تلاش نمیکنند داستان اون مرغ را بگو تا بداند کیست بداند اگر نداند مرغی و مرغدانه هدف متاسف باش که توی جامعه ای توی دورانی سیر میکنی که ندانستن ارزش است نفهمیدن مهم است چون بدانی کافری چون از دست خیال سران بالا تر میپری
بهتر پایان بدهیم و فکر جدید را بست دهیم تا همه باهم ادم باشیم از نوع همنوع دوست بی شان از متفاوتان
متشکرم
عصاری

|

Sunday, February 20, 2005

 
سلام
شروع کردن برای نوشتن همانطوری که قبلا هم به عرض رساندم از نوشتن خیلی سخت تر این است قبل از نوشتن ذهن را به سمت نوشتن سوق داد از بیان، فعلی ساخت تا ماندگار شود. به هر سوی که میخواهد نرود باید بردش تا به اسمان رسد تا با ان راهی برای من و شما و هر کس که میخواند باشد تا با اون، صحر را با صبح بدون خورشید پیوند دهیم تا ملائک را به سوی ناشنیدههایمان مسکوت کینم تا اونها دیگر ما را به نگفتهایمان سر گوفت نزنند
بایید بحث کینم بیایید به وجودداشتن خود ایمان بیاوریم و جاری شویم بیایید تا از سد سکوت بگذریم تا بی حد روان شویم دیگر نه دیواری بتواند من و شما را از جریان بی اندازد چون ما فعل حرکتیم نه فکر سکون نه خیال سکوت
پس بگوییم شیوا و محکم بخوانیم بلند چون این حقیققتی است از من و شما داود و شما که نامی دارید ماورای اسمتان
میدانید این ماشین دیگر راه خود را یافته نمیتوان جلوی اون را به راحتی گرفت دیگر باید برایش فرمانی قرار دهیم تا بی مباهات و بی ملاحظه به هر سمتی روان شود پس در باره باور حرف میزنیم ما باوری داریم که اون همه چیز ما است یا باید با عقل باور کینم یا باید با دل برای دل قانونی نگذاشته اند چون هر کس دلی دارد که شاید مثل من دریچه میترالش هم گشاد شده باشه ولی به هر حال باور دل همهشه شیرین است همیشه راهی است برای رشت اگر فکرت پشت اون وجود انسانیت باشد نه کتمان اون نه رهایی از اون به واسطه باور های یی که از روی تکرار برایمان اورده شده و انقدر برایمان تکرر داشته است که دیگر نمیتوانیم از اون عبور کنیم چون اون دیگه شاید یه ارکان شده از ما بی اجازه ما ستون عبور ممنوع شده پس باید دوباره چشمها را گشود دوباره صورت را ابی زد تا غبار کهنکی از روی پلک ها برود دیگر با پلکهای سنگین نبینیم چون شاید دوباره به من و شما دروغ دوباره را بگویید، بیداری؟!
من حدودا سه ماه است که مناجات همیشگیم را به فروغ دیدگانم فراموش کرده ام چون باید باورهایی که با چشم دیده بودم را حد اقل به خود میقبولاندم من باور داشتم که در گنگ بودن غرق شدم من با پیداکردن اشنا شدم هر انکهگاهی نتوانسته ام او را به کمک برسانم تا حرکت کند اما میدانم اون میتواند با من بیاید میتواند من را به حقیقت برسان به انسان بودن به ادمیت نه اون ادمی که نام گرفتم شما هم برخیزید باید همراه شویم که باید دست در دست یک دیگر دهیم تا به کمک همدیگر این راه را روشن کنیم برای من بلند شدن نیاز بود برای شما نیز دست مرا گرفتن میبایست هدف باشد تا من دیگر از لباس شما بر خیزد تا با هم بسازیم نداشته هایمان باورها را باید از نو معیار زنیم تا خوب بودن را بی معنا نسازیم نبودن را بی معنا نکیم مردن را با رحمت اجین نکنیم باید باشیم تا خیال به هم بودن برای رسیدن با برکت همت متعالی شود خدایا باور کن تا باور شوم
کسیتم؟

WWW.ASARI2.TK OR WWW.DIVANEH18444.BLOGSPOT.COM
WWW.MYSTIC18444.BLOGSPOT.COM
BUT NOT IN THIS
WWW.IRAN18444.BLOGSPOT.COM

|

Monday, February 14, 2005

 
برای دنیا دیوانگی نه میتواند خدایی باشد نه میتواند قیامتی اما مطمئن باشید او نیز زنده است حتی در عشق مردنش نیز برای من و شما لذت دیدن دارد اگر چه نخواهیم به او التفاقی کنیم
بارها بارها کس برایم نوشتند که چرا گنگ چرا خام چرا بی معنی مینویسی باور کنید برای خودم نیز این در وجود دراد که خواندن مطالبم برایم دشوار است اما چرا باید نتوانم از دلم بخوانم حرفهایم مگر کس بیشتر از من برای نوشتن از دل دیده را فراموش میکند
میخواهم حرمت نگه دارم
میخواهم حریم را با دل بشگنم
تا نیاز به دیوار بودن را بشناسم
تا به خیال با خود بودن را ترسیم کنم
تو کیستی تا با من نیستی را بینی
من نیستم مگر در تو کیستن را بینم
دیوانه ام دیوانه ام با خدای خود بیگانه ام
این حریم را با اودیدم تا نبودن را در دیوانگی بینم
من خیال با دیوانگی را نبینم چو با او بینم
بس دیدن و ندیدن را با دیوانگی بینم
دیوانه

|

Friday, February 04, 2005

 
دلم داشت برای دیوانه نوشتهایم یواش یواش تنگ میشد اون خیلی ازاد و بی خیال میاید از هر زبان حرف میزنه برای من میگه برای شما مثال میاورد که ببینید من و دیوانه گییم چقدر باهم منطبقیم
خوب اخه اونم من و سایه من
میدنید داشتم در مورد ایینه فکر میکردم میدیونید توش چی دیدم یه ادم جدید که میخواست حقیقت را بیند پس اسنه را شکاند و تیکه های اون را خاک کرد که دیکه اشتباهی خودش را توش نبینه
هر کس که الان این را میخونه حتما تا به حال خودش را روبروی ایینه نگاه کرده اون زمانی که تنهاست اون زمانی که خودش توی چشمهاش توی ایینه اون شگفتن تخم چشمهایش را دنبال میکنه اون انفجار اتمی مانند در چشم نشان است چیه اون که وقتی به اون زل میزنه دیکه قیافه خودش را فراموش میکنه دیکه زشتیهای صورتش را نیمبینه با جرعت رنگ جیوه ای اینه را با قدرت امواج نورانی چشمش میبرد وپشت اون دل سیاه اینه میبینه که یه نفر روبروی خودش نشسته با دستهاش داره به اون اشاره میکنه نه اشتباه کردم داره پنچه های دستش را برای برهمزدن سوی چشمهایش که به روبرو خیره شده تکان میده
دیدمش اون کیه که میتواند پرواز کند از این طرف اینه بپرد و از اون سمت ایینه او طرفیها را بچزاند

هراز بار رفتم و این برای به نرفتم قسم میخورم
هراز کس را دیدم این بار به ندیدنشان قسم میخورم
اما چه سود برای بار دیگر هم قسم شگستم
دیوانه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?