|

Wednesday, October 27, 2004

 
با تو جهان شعر شکوه است
با سلام
این با از تحولات پیرامون میخواهیم بیاییم بیرون از پشت پنجره های شیشه ای به این حیاط عجیب نگاه کنیم
حیاطی که توی اون ما حیات داریم و توی اون هم میلولیم و هم می سراییم از خود از دیگران
اما معنا چیست اما ما چیستسم و ما چه خواهیم شد
نه این بار و نه بار دیگر من شما را میتوانم بی پاسخ بگذارم و نه شما این فرار از جواب یه درد دارد و یه دنیا دوا
هدف چیه دلیل چیه ما چیستیم و ما کیستیم
ما برای اون امدیم که نمیدانیم و یا نمی خواهیم بدانیم
عاشق میشیم و یادم میرود چه میخواهیم ولی همیشه عاشق میمانیم و چه عشقی میتواند دوام همیشه را برای ما بیاورد
ما برای بیشتر سوالهای که داریم توانسته ای بهترین راه فرار از جواب را بیابیم اما نتوانستیم برای اون جواب پیداکنیم شاید شکستن غرور نمیدانم اول را حت نباشه اما حا چون میشکنیم و یا مسلول به جوابم هستیم بی ابا و بی ترحم میگوییم
میدونید میخواهم انگشتهایم را بگذارم روی کی برد و به اونها اجازه بدهم تحت تاثیر موسیقی که گوش میدهم تحت تاثیر حل و هوایی که دارم لا اقل برای خودش درد دل کنه این با چشمهای را برای خوندن مهمان کنه با لذت نشناختن نویسنده
من برم از دل این کوت را با اون رنگهای غریب از چشمها
بی نوشتن و بی ترسیم اما پر حرف بی رنگ برای زمان سکوت
نخوان و مگو نمی فهمی نه، من میگوییم برای نا من، نه از برای من تو
تو منی و من تو ام اما ما نیستیم
ماییم اما منی نیستیم
رنگ چشمهایم قهوه ای به دروغ به انها مشکی لقب داده بودم
ولی تا قهوه ای را دیدم خود را دیدم در رنگ نه در برق چشم که دوباره خوابی و پی بیخوابی میگردی؟
فروغ خواند و رفت شاملو گفت و مرد
ما میخوانیم و میشنویم و میمیریم ساده تر از گفتن انها چون نا شنوا هستیم
دیوانه ام و رنگ دیوانگی را نمیشناسم چون همیشه رنگ چشمهایم قهوای بود اما مشکی دیددمش

شاید بعد از غم شادی است اما دلیل ناشنوایی شنوایی نیست
و بعد از دیوانگی عقل نیست چون عقلی نیست
دیوانه

|

Monday, October 25, 2004

 
با سلام به او
امروز میخواهم داستان امروزم را بنویسم که با سایه ام رفته بودم بیرون
نامرد هر جی میگفتم گوش نمیداد افتاده بود جلوی من هر چی من چپ و راست میرفتم جلو من بود و هر چی میدویدم که از اون بیوفتم جلو نتونستم
البته این را بگوییم من آخر توانستم انتقام بگیرم چون دم غروبی کلی خسته شده بود و اون بود که افتاده بود دنبالم و هر جی بهش گفتم مگه خودت بااب و داداش نداری که گفتادی دنبال من گوش نمیداد
خدا رو شکر مثل قدیما نیست که کمیته بیاد و بگیرمونه
خوب اینم از خیالات زیبا و کوتاه صاف و لطیف مثل پرزهای لجن ته جوبها که رقصانده های نفرین شده هستند و شب و روز بدون بیننده باید بخودشون تکون رو بدهند
راستی خفت هم بد دردی است تا!!

از شوخی برهیزیم و دیوانگی را سیر کنیم
لحظه های بی دیوار برای فراخ بالی بعضی عرق میخورند تا مست کنند ولی بیشتر مست میکند تا عرق بخورند
نیاز را ما میسازیم و هوس را معنا میدهیم باید صرف کنیم تا حد اقل در ادبیات زندگی نمره قبولی بگرفته باشد
خوب این هم از دیوانگی امشبم
دیوانک

|

Friday, October 22, 2004

 

دفتر چه دیوانگی


با سلام به نامش
برای خوندن حتما صدای خوب نیاز نیست اون که ادم توی دلها جامیکند صدا یا رفتار و یا چشمهای نیست این برای وجود نیاز به خواستن و بعد پیدا کردن راه است
من خودم شخصا خیلی از خواننده ها را میشناختم که اصلا صدای خوبی نداشتند ولی همیشه توانسته بودن توی دلها جابگیرند میدونید چرا ، چون از راه دل با دل حرف میزند چون ترنمهای خشنشان به لطافت امواز پر نفوز نوایشان به ستونهای اشاره تبدیل میشد و ناگه در اخریت مراحل وجودی دل لنگر میانداخت جالبه بدونید وقتی به اون آهنه گذاخته میرسید همانند فلش که از قبل برای شکار امده بود میبود اما دیوارهای پیکانش تا آخرین توان به عقب و تیزی نوک پیکانشان مبدل به حلالی از جنس کمان ابرو میشد تا به حال این طوری دیده بود که صد ها بار به او هدف قرار گرقته و دادید

حکم جلو دار است به هامون بیاریم حکم جلو داراست سر بر پیش داریم

همواره هزاران سوال در من بود که چرا های بی معنا از ترس سوال و شنیدن جواب همواره به فراموشیم مینشانید تا نپرسم تا نداندم تا خموش باشم تا باشم و بودنم معنا همیشه گی باشد
ترس از حماقت ترس از انزجار ترس از ملحد شدن شاید بودن

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز که به دل بنهفتم به در افتاد
اما چرا چرا ترسم از وجود عشق جوانی
مینوشتم از خودم مینوشتم از نداشتنهایم مینوشتم از نیازها و احساساتم همواره طرفی داشتم برای خواندشان همواره ادرس میدادم برای مخاتبانم که بدانند حرفایم تا بهتر در یابنم و بهتر بدانمم اما دیکه نه دوست دارم کس از من بداند و نه دوست دارم باشم میدانم فعل انفجار است که در تمامی یاخته های من شروع به انفعال کرده اما چرا
ادم معتاد در هر حال در پی سیر و خمار کردن خودش است
بر ابخور مقدم تشنگان است با ناشکیبان صبوری رت قرین است
من زخم دارم تسکین کدامست من زخمخای کهنه دارم بی شکیبم کرچه اشیان دارم غریبم

من زخم داغ ادمیت بر کینه دارم

من زخم دار تیر قابلم برادر

شیطان چیست
یا شیطان کیست
کسی که از جنس آتش است و بر انسان که ساخته شده از گل و دیمده شده از روح خدا بود سر فرود نیاورد
نه این نیست این اوهام است ته ما را در کرده خود شریک قاس کند او نیست از برای ما اوست همهره ما در تمام ما
ما ایم خوب مایین بد ماییم زنده به افکار درد ما سر زده در جهلیم ما ترقبه به تاوان نرمیم

هر کس فکر نکنم تاقت داشته باشد تا این عراجیف را بخواند چون این نوشته هایی از یک دیوانه نیست دیوانه که از یه جیابان یک طرفه با دید آزاد راه حرکت میکند تا باشد تا حی باشد تا عمراه باشد و ناوک
تا بعد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?