|

Sunday, February 27, 2005

 
روزگاران رفتند و من ماندم
شبهای تاریک رفتند من ماندم
جرعت ندارم صدای تو از نو بشنوم
میترسم دوباره من دیوانه بیدار شوم
قولی دادم هر هراز بار او را شگستم
اینبار نمیدانم به قول قسم دهم یا به خودم
میروم بالا و بالا تر میروم
چه سود ازسومی بالاتر نرفتم
حافظ گفت درد هجری دارم که مپرس
من چه گویم که دردی در دل دارم و مپرس
خیال خود بفرست کنار من تا من و خیالم تنها نباشند
خیال دل از یادم رفت فکر دل از بنیادم رفت کیستسد؟
این بار نمیگویم این بار می خواهم بشنوم
بگو شاید اینبار بمیرم اما تا بشنوم
رسم اینست فکر خراب دل شیدا مرد مریض
حال پر فراب شعر بی مصرع دل بر غرض
بر خیز و دستی بر این سر کش شاید اینبار بیدار شود
حاکم این دنیا و اوندنیا شود اما بی تو تنها شود
دیوانه



This page is powered by Blogger. Isn't yours?