Tuesday, February 22, 2005
مرغانه
دوباره طبق عادت بیدار شده بودیم همان ساعت همیشه و دوباره همان غذای همیشه دوباره باید هم سلولیهایم را تحمل کنم اونها طبق معمول مشغول خوردن و حرص زدن هستند که مبادا من از اونها بیشتر بخورم تازه خیلی باهوشانه تا بعد از من اب بنوشند تا اینکه اب مانده از قبل در لوله ها را من بخورم و انها خوب باید هم آب تازه تر بخورند نمیدونم میتوانید ترسیم کردن جای من باشید یه زندان که اسمش را گذاشتند قفس ،برایمان مهیا کرده اند به اندازه تقریبی 50 در 30 اونم برای چهار نفر نه برای من تنها اونم انداره به متر که نیست به سانی متر و تازه ما خوش بختیم چون طبقه سوم هستیم میشه گفت لردترین طبقه چون طبقه اول همیشه پر سر صدا تر سرد تر و همچنین به مناسبت معذرت میخواهم بوی فضولات اشباه از بخار گاز متان که تنها حسن اون بی حس کردن است دیگه احتیاج به خوردن دانه های شادانه که مملو از عصاره خشک شده حشیش است احتیاج نداره چون این گاز بی محابا خودش میبرد ادم را توی هپروت اما بعدش تا ساعت حدود ده هیچ خبر نیست که یواش یواش وقتی از خوردن سیر میشویم میریم توی حال خودمان به اون وظیفه ای که داریم احترام میگذاریم شروع میکنیم زور زدن تا هر چی سریع تر هم خیال خود و هم خیال مسئول شیفت را راحت کنیم و بهد دوباره بعد از یه نیم چه استراحتی سروع میکنیم دوباره و دوباره به خوردن ظهر هم توی اون هوای دم کرده هیچ چیز بیشتر از یه خواب نمیروزی سراپایی نمی چسبد و بعد ظهر هم دوباره باید بخوریم و یکمی به باقی نگاه کنیم تا همواره خود را در جای اون دوستانی بی اندازیم که دم هوا گش هستند هم هوای تازه میخورند و هم اون بیرون اون پشت دیوار ها را میبینند همیشه یه سر گرمی حتی اون مگس مزاحم را دارند که ما ها نداریم میدانید تنها امیدی که ما میتوانیم داشته باشیم چی است یه نفر بیاد از ما خوشش بیاید و منا را باخودش ببره اگر حتی ما را بگشه ارزش داره چون برای چند سباهی از این زندان ازاد میشویم البته این اتفاق برای سالن ما یه چیزی بین یک به بیست هزار است
میدونید قبل از اینکه بیاورمان اینجا همون موقع که جوان تر که نمیشود گفت باید گفت بچه بودیم یا جوجه بویدم توی اونجا که تقربیا خیلی از اینجا ازاد تر بودیم و لااقل پاهامان روز زمین بود نه میله های ته این فقس لعنتی البته اونجا برای اینکه هم مارا تحویل بگیرند زیر پاهایمان خا ک اره پاچیده بودند که هم تمیز کردن دورها راحت تر باشد و اینکه از لحاظ بهداشتی هم مرتب تر باشه یه روز یه یاد داشت پیدا کردم فکر میکنم برای یه همشهری بود که قبلا اونجا بوده فکر میکنم یه چیزی حدود 50 روز که این تمام عمرش بود و اینجا را برایمان و برای بعدهای خودشان ترسیم کرده بود تا همواره هم بگویید به ما که چقدر با مخلوقات حقیریم
بعد از حدود سی و شش ساعت توانستم اولین غذای را بخورم یه طعمی داشت که نشان از ماندگیی میداد، بوی نای از اون به اسمان میرفت اونقدر بوی نای میداد که نه بوی موشهایی که توی اونا قدم زدند وهم اب دهنشان که از ذرتها ی که نصفه خورده بودند اتنشار مییافت در اون بی متعفن گم بود تازه حسابش را بکنید ما و باقی فکر میکنم ده هزار تا دیگه از دوستانمان که بعد از دو روز مسافرت امده بودیم اینجا توی اون ماشین لگن که کارتن انداخته بودن زیرمان هم بو میدادیم اما اون بوی مشمئز کننده بیشتر ما را ناراحت میکرد و معلوم بود که که دوسه روز از ضد عفونی کردن سالن هم نمی گذرد اما در دسر تان ندهم تا روز دهم همواره میامدند و با چوب و یا یه فلز میگوبیدن به ته قابلمه هاشوم که نگذارند ما بخوابیم تا ما روز و شب مون را گم کنیم تا دیکه چیز چیز نشناسیم به هیچ چیز جز خوردن نه اندیشیم تا هیچگاه دلمون او بیرون را به یاد نیاورد دیگه روز بیستم شده بود به نسبت هر چند روز یک بار کم کم جایمان را بزرگ تر میکردند و اجازه میدادند از مساحت بیشتری استفاده کنیم تا اینکه دیگه یادمان رفته بود کجاییم برای چی اینجوری مثل یه بادبادک در ضرف چهل روز به اندازه دو کیلو نیم رشد کرده بودیم که روز روز مهم رسید اون روز دمپرهای هوا روشن شد که هوا را عوض کند که یک ان برق رفت میدونید تصور کنید که همیشه چشمها به نور حساس میشند اما چشمهای ما هم عادتشان را فراموش کرده بودن اونها تا تاریک شد میشوختند یا از بوی محیط بود یا از ارامش اونها اما این مدت خیلی کوتاه بود زود در اصلی را باز کردند و ما را فرستادند حیاط خورشید را دیدیم اونکه تا مارو دید نتوانست جلوی چشمهایش را بگیره تا ما اشکهاشو نبینیم چون اونم مانند تک تک ما ها بی کس بود ما پیش همدیکه تنها بودیم و اون توی تنهاییش تنها بود
اینجا بود که یکی از فامیلامون را دیدیم که بیرون از این زندان بود اون هم سن و سال مابود اما میشود با جرعت بگم که هیکلش یک چهار ما نیز نبود به هر حال اومد کنار سیمهای خاردار شرح داد که بهد از پریدن از ماشین چه جوری فلنگ بسته بود و سر نگهبان که از اون خوشش امده بود برده بودش کنار سالن و از اونجا هم برده بود تا همیشه ته مونده های غذا های اون دیگران را با سگ نگهبان شریک باشند اما از ازادی میگفت از اینکه لذت خورشید دیدن چقدر خوبه از اینکه اگر ما یه دوره قبل به دنیا میامدیم چه سرنوشتی داشتیم حتی احتمال انداختنمون توی چا وقتی که تازه به دنیا امده بودیم هم میرفت که خدا به ما رحم کرده بود البته سگ زرد برادر شغاله بگذریم گفت که تقریبا حدود ده روز دیگه بیشتر زنده نیستید و گفت که با اون دارو های شیمیایی که شما خوردید اگر هم نگشنتون خودتون خواهید مرد و گفت که اخر خط چیه
حدود دم غروب بود که ما رو دوباره بردند توی اون سالن من برادرام بعد از اون دیگه هیچی نخوردیم دیگه ابم هم از گلومون نمیرفت پایین یکی از برادانم کنار خودم مرد و نگهبان هم اومد لنگشو کرفت و میدونم که اونو خاک نمیکنند و میدند که سگشون یا اینکه شغالها بیایند اون را بخورند و استخوانهاش هم نصیب مورچه ها خواهد شد لااقل بهتر
به خودم امدم فهمیدم که دیگه اینجا اخر خط اونها بوده که اینها را برایمان با چه زحمت برای ما جا ساری کرده بود تا بگویید سر نوشت خودشان و بگویید ما رو هم دوسال بیشتر نگه نمیدارند تا اون موقع گوشتهای ما هم رنگ خون میشه و بعد هم سوسیس و گالباس میشیم چون به هیچ درد دیکه نمیخوریم و تخم مرغهایمان هم که هر روز جمع مشود بی نطفه فقط خورده میشند عجب زندان و عجب زندانی من میدونم که اخر خطم چیه میدونم که سرنوشتم شاید طولانی تر از دوستانی باشد که برای خورده شده به وسیله هر دارویی سریع الرشد به اون اندازه ظرف 50 روز میرند اما چه فایید از این نفس گشیدن
باییم برون اون مرغ بیچاره فکر میکنم همان بود که شما هفته پیش که رفته بودید خیابان با دوستانتان و هوس ساندویچ ژامبون مرغ کرده بودید خوردید و به احتمال خیلی کمی شاید موفق شده بودید یک دونه از تخم مرغهایش را خورده باشید دیگه اونها اهمتی ندارند اونها هدفی بودند برای من و شما که رشد کنیم به ما انرژی بدهند تا فکر کنیم
بدانیم که اگر ندانیم که چرا های ما جوابی نداشته باشند اگر هدفها را که ما در اون سیر میکنیم بی معنا باشد و فقط صرف زمان باشد ما هم از اون نوع هستیم فقط می اییم تا باشیم و بعد میمیریم چون نبودنش بهد از بودن معنا میگیرد و شاید به بعدش و شاید هم نه به اون اعتقاد داشته باشیم میدانید که چرا ما امیدم لااقل اون مرغ توانست بفهمد برای خورده شدن برای تکمیل و تکفین شدن این فکرت ما امده اما من و تو چی؟
اگر فهمیدی باید بگویی تا دیگران بفهمند اگر نفهمیدی باید تلاش کنی تا بدانی تا بفهمی که چرا ما امدیم برای اونهایی که تلاش نمیکنند داستان اون مرغ را بگو تا بداند کیست بداند اگر نداند مرغی و مرغدانه هدف متاسف باش که توی جامعه ای توی دورانی سیر میکنی که ندانستن ارزش است نفهمیدن مهم است چون بدانی کافری چون از دست خیال سران بالا تر میپری
بهتر پایان بدهیم و فکر جدید را بست دهیم تا همه باهم ادم باشیم از نوع همنوع دوست بی شان از متفاوتان
متشکرم
عصاری
میدونید قبل از اینکه بیاورمان اینجا همون موقع که جوان تر که نمیشود گفت باید گفت بچه بودیم یا جوجه بویدم توی اونجا که تقربیا خیلی از اینجا ازاد تر بودیم و لااقل پاهامان روز زمین بود نه میله های ته این فقس لعنتی البته اونجا برای اینکه هم مارا تحویل بگیرند زیر پاهایمان خا ک اره پاچیده بودند که هم تمیز کردن دورها راحت تر باشد و اینکه از لحاظ بهداشتی هم مرتب تر باشه یه روز یه یاد داشت پیدا کردم فکر میکنم برای یه همشهری بود که قبلا اونجا بوده فکر میکنم یه چیزی حدود 50 روز که این تمام عمرش بود و اینجا را برایمان و برای بعدهای خودشان ترسیم کرده بود تا همواره هم بگویید به ما که چقدر با مخلوقات حقیریم
بعد از حدود سی و شش ساعت توانستم اولین غذای را بخورم یه طعمی داشت که نشان از ماندگیی میداد، بوی نای از اون به اسمان میرفت اونقدر بوی نای میداد که نه بوی موشهایی که توی اونا قدم زدند وهم اب دهنشان که از ذرتها ی که نصفه خورده بودند اتنشار مییافت در اون بی متعفن گم بود تازه حسابش را بکنید ما و باقی فکر میکنم ده هزار تا دیگه از دوستانمان که بعد از دو روز مسافرت امده بودیم اینجا توی اون ماشین لگن که کارتن انداخته بودن زیرمان هم بو میدادیم اما اون بوی مشمئز کننده بیشتر ما را ناراحت میکرد و معلوم بود که که دوسه روز از ضد عفونی کردن سالن هم نمی گذرد اما در دسر تان ندهم تا روز دهم همواره میامدند و با چوب و یا یه فلز میگوبیدن به ته قابلمه هاشوم که نگذارند ما بخوابیم تا ما روز و شب مون را گم کنیم تا دیکه چیز چیز نشناسیم به هیچ چیز جز خوردن نه اندیشیم تا هیچگاه دلمون او بیرون را به یاد نیاورد دیگه روز بیستم شده بود به نسبت هر چند روز یک بار کم کم جایمان را بزرگ تر میکردند و اجازه میدادند از مساحت بیشتری استفاده کنیم تا اینکه دیگه یادمان رفته بود کجاییم برای چی اینجوری مثل یه بادبادک در ضرف چهل روز به اندازه دو کیلو نیم رشد کرده بودیم که روز روز مهم رسید اون روز دمپرهای هوا روشن شد که هوا را عوض کند که یک ان برق رفت میدونید تصور کنید که همیشه چشمها به نور حساس میشند اما چشمهای ما هم عادتشان را فراموش کرده بودن اونها تا تاریک شد میشوختند یا از بوی محیط بود یا از ارامش اونها اما این مدت خیلی کوتاه بود زود در اصلی را باز کردند و ما را فرستادند حیاط خورشید را دیدیم اونکه تا مارو دید نتوانست جلوی چشمهایش را بگیره تا ما اشکهاشو نبینیم چون اونم مانند تک تک ما ها بی کس بود ما پیش همدیکه تنها بودیم و اون توی تنهاییش تنها بود
اینجا بود که یکی از فامیلامون را دیدیم که بیرون از این زندان بود اون هم سن و سال مابود اما میشود با جرعت بگم که هیکلش یک چهار ما نیز نبود به هر حال اومد کنار سیمهای خاردار شرح داد که بهد از پریدن از ماشین چه جوری فلنگ بسته بود و سر نگهبان که از اون خوشش امده بود برده بودش کنار سالن و از اونجا هم برده بود تا همیشه ته مونده های غذا های اون دیگران را با سگ نگهبان شریک باشند اما از ازادی میگفت از اینکه لذت خورشید دیدن چقدر خوبه از اینکه اگر ما یه دوره قبل به دنیا میامدیم چه سرنوشتی داشتیم حتی احتمال انداختنمون توی چا وقتی که تازه به دنیا امده بودیم هم میرفت که خدا به ما رحم کرده بود البته سگ زرد برادر شغاله بگذریم گفت که تقریبا حدود ده روز دیگه بیشتر زنده نیستید و گفت که با اون دارو های شیمیایی که شما خوردید اگر هم نگشنتون خودتون خواهید مرد و گفت که اخر خط چیه
حدود دم غروب بود که ما رو دوباره بردند توی اون سالن من برادرام بعد از اون دیگه هیچی نخوردیم دیگه ابم هم از گلومون نمیرفت پایین یکی از برادانم کنار خودم مرد و نگهبان هم اومد لنگشو کرفت و میدونم که اونو خاک نمیکنند و میدند که سگشون یا اینکه شغالها بیایند اون را بخورند و استخوانهاش هم نصیب مورچه ها خواهد شد لااقل بهتر
به خودم امدم فهمیدم که دیگه اینجا اخر خط اونها بوده که اینها را برایمان با چه زحمت برای ما جا ساری کرده بود تا بگویید سر نوشت خودشان و بگویید ما رو هم دوسال بیشتر نگه نمیدارند تا اون موقع گوشتهای ما هم رنگ خون میشه و بعد هم سوسیس و گالباس میشیم چون به هیچ درد دیکه نمیخوریم و تخم مرغهایمان هم که هر روز جمع مشود بی نطفه فقط خورده میشند عجب زندان و عجب زندانی من میدونم که اخر خطم چیه میدونم که سرنوشتم شاید طولانی تر از دوستانی باشد که برای خورده شده به وسیله هر دارویی سریع الرشد به اون اندازه ظرف 50 روز میرند اما چه فایید از این نفس گشیدن
باییم برون اون مرغ بیچاره فکر میکنم همان بود که شما هفته پیش که رفته بودید خیابان با دوستانتان و هوس ساندویچ ژامبون مرغ کرده بودید خوردید و به احتمال خیلی کمی شاید موفق شده بودید یک دونه از تخم مرغهایش را خورده باشید دیگه اونها اهمتی ندارند اونها هدفی بودند برای من و شما که رشد کنیم به ما انرژی بدهند تا فکر کنیم
بدانیم که اگر ندانیم که چرا های ما جوابی نداشته باشند اگر هدفها را که ما در اون سیر میکنیم بی معنا باشد و فقط صرف زمان باشد ما هم از اون نوع هستیم فقط می اییم تا باشیم و بعد میمیریم چون نبودنش بهد از بودن معنا میگیرد و شاید به بعدش و شاید هم نه به اون اعتقاد داشته باشیم میدانید که چرا ما امیدم لااقل اون مرغ توانست بفهمد برای خورده شدن برای تکمیل و تکفین شدن این فکرت ما امده اما من و تو چی؟
اگر فهمیدی باید بگویی تا دیگران بفهمند اگر نفهمیدی باید تلاش کنی تا بدانی تا بفهمی که چرا ما امدیم برای اونهایی که تلاش نمیکنند داستان اون مرغ را بگو تا بداند کیست بداند اگر نداند مرغی و مرغدانه هدف متاسف باش که توی جامعه ای توی دورانی سیر میکنی که ندانستن ارزش است نفهمیدن مهم است چون بدانی کافری چون از دست خیال سران بالا تر میپری
بهتر پایان بدهیم و فکر جدید را بست دهیم تا همه باهم ادم باشیم از نوع همنوع دوست بی شان از متفاوتان
متشکرم
عصاری