|

Monday, October 25, 2004

 
با سلام به او
امروز میخواهم داستان امروزم را بنویسم که با سایه ام رفته بودم بیرون
نامرد هر جی میگفتم گوش نمیداد افتاده بود جلوی من هر چی من چپ و راست میرفتم جلو من بود و هر چی میدویدم که از اون بیوفتم جلو نتونستم
البته این را بگوییم من آخر توانستم انتقام بگیرم چون دم غروبی کلی خسته شده بود و اون بود که افتاده بود دنبالم و هر جی بهش گفتم مگه خودت بااب و داداش نداری که گفتادی دنبال من گوش نمیداد
خدا رو شکر مثل قدیما نیست که کمیته بیاد و بگیرمونه
خوب اینم از خیالات زیبا و کوتاه صاف و لطیف مثل پرزهای لجن ته جوبها که رقصانده های نفرین شده هستند و شب و روز بدون بیننده باید بخودشون تکون رو بدهند
راستی خفت هم بد دردی است تا!!

از شوخی برهیزیم و دیوانگی را سیر کنیم
لحظه های بی دیوار برای فراخ بالی بعضی عرق میخورند تا مست کنند ولی بیشتر مست میکند تا عرق بخورند
نیاز را ما میسازیم و هوس را معنا میدهیم باید صرف کنیم تا حد اقل در ادبیات زندگی نمره قبولی بگرفته باشد
خوب این هم از دیوانگی امشبم
دیوانک

This page is powered by Blogger. Isn't yours?