|

Tuesday, January 11, 2005

 
سلام به همه نشین دل که یارانت برفت از یاد روزی مباد آن دم که.....
برایم از اماتور بودن نوشتی برایم از اماتور بودن گفتی یعنی برای ذات ادم برای دل ادم کاری کردن نه به عنوان چشم داشت حرفه ای خوب زیباست اما ترس اور است برای اماتور بودن دیدن دنیا رو برای بی هدف بودن دنیا ...
تمرکز برای نوشتن را اصلا نمیتوانم در وجودم به تسخیر در بیاورم با وجود اون که همانند دوران دبیرستان ادبیات فارسی فقط به صرف قبول شدن با زحمت دوستان یادداشتای مفید سر جلسه نمره برای نمره بدون قاعده است و بیچاره فاعلهای جمله هایم که همواره در ذهن ملول من بدون احترام جایگاه ول و رها فقط همانند اون چتر بازی که دم در هواپیما ایستاده برای بیرون پریدن اما به هول دوستان و هم قطاران خودش به یک آن خود را در زمین و اسمان می یابد فاعل و قواعد جملات یا بهتر بگوییم حرفهایم نیز بی شباهت مگر که نیست به جز این نیست
میدانید
در این شهر همه بیمارنند در این شهر همه میممرند
در این شهر همه به یک فتوا اسیرند
در کلام موذن بخوان نیستیت را
در عشرت دلت بیاب ناجیت را
در حسرت نا توانی عزم تویی
در خلوت جان مونس تویی
نجوا و صد فریاد بی پروا بی درد بی قسم
حتی به" در" مانند ابتدای مصرع موهوم
در دنیا تو من من و تو ما بی من
اما ترسیدم بگوییم
در دنیا تو (و) من ، من و تو ما{اما } بی من
اما بترس تا نگوییم
در دنیا تو من(و) من ، و تو ما بی من
حالا تو کجایی در من یا با من
دیوانه " چند تا فاعل در به در"


This page is powered by Blogger. Isn't yours?