|

Thursday, December 09, 2004

 
سلام به خالق دیوانها و درود بر همراهان دیوانه
نام خود را دیوانه نهادم چون به دیوانگیم ازادم چون در این نام عیان خود بودن را برای با خود بودن به پچیزی نخواهم داد برای من نوعی دیوانگی رشیدی از خود برای خود است نه نیاز خود خواهی برای خود فخری ، هرازان جهد میبایست تا نهان شدن را به هویدا شدنم فروشم خواهش در نبودن خود زیباست اما برای فکرت خیال نیاز به مردن در دیوانگیست
عارفان راه رسیدن را در عرف و مسلک و قاعده خویش میجویند من دیوانگیم را برای ره ساوک برای دیوانگیم نه حدی مینهم نه منطقی چون برای رسیدن به سوالاتم نیازمند خود در نا خودم برای جوابهایم نیاز به من در مقابل کسی که انسان نیست میبایست چون باید به کسی و چیزی به پایانم پاسخ دهم

دیوانه شد دیوانه شد
تا از نهر نوشین ادمیت ویرانه شد
عاقل عشق شدم دین و مسلک بسوزاندم
خود فروختم تا ندانسته ها را بیابم خود سوختم و هیچ نیافتم
فصل من دیوانگی حسرت دل بود بس
حال من و یاداو بوی نیسمی بود و بس
کو راه من از یاد تو
کو خیال من و جای تو
میمیرم مییابم اما زنده ام چون میبینم
مخواه ندانم وبمیرم چو از رنگ نمیترسم

دیوانه
به سراغمن اگر میایی نرم اهسته بیایید مگر ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
دشتهای چه فراق کوهایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میاید
یاذ سهراب نیز بخیر

This page is powered by Blogger. Isn't yours?